پ
پ

 وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَ الْمِسْكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً [26]

و حقّ خويشاوندان‌ را بپرداز و [همچنين حقّ] مستمند و وامانده‌ی در راه را و هرگز اسراف و تبذير مكن.

الکاظم ( عَلِیِّ‌بْنِ‌أَسْبَاطٍ قَال لَمَّا وَرَدَ أَبُوالْحَسَنِ‌مُوسَی (عَلَی الْمَهْدِیِّ رَآهُ یَرُدُّ الْمَظَالِمَ فَقَالَ یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ مَا بَالُ مَظْلِمَتِنَا لَا تُرَدُّ فَقَالَ لَهُ وَ مَا ذَاکَ یَا أَبَاالْحَسَنِ (قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی لَمَّا فَتَحَ عَلَی نَبِیِّهِ (فَدَکاً وَ مَا وَالَاهَا لَمْ یُوجَفْ عَلَیْهِ بِخَیْلٍ وَ لَا رِکَابٍ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَی نَبِیِّهِ (وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ فَلَمْ یَدْرِ رَسُولُ اللَّهِ (مَنْ هُمْ فَرَاجَعَ فِی ذَلِکَ جَبْرَئِیلَ وَ رَاجَعَ جَبْرَئِیلُ (رَبَّهُ فَأَوْحَی اللَّهُ إِلَیْهِ أَنِ ادْفَعْ فَدَکاً إِلَی فَاطِمَهًَْ (فَدَعَاهَا رَسُولُ اللَّهِ (فَقَالَ لَهَا یَا فَاطِمَهًُْ (إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِی أَنْ أَدْفَعَ إِلَیْکِ فَدَکاً فَقَالَتْ قَدْ قَبِلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ (مِنَ اللَّهِ وَ مِنْکَ فَلَمْ یَزَلْ وُکَلَاؤُهَا فِیهَا حَیَاهًَْ رَسُولِ اللَّهِ (فَلَمَّا وُلِّیَ أَبُوبَکْرٍ أَخْرَجَ عَنْهَا وُکَلَاءَهَا فَأَتَتْهُ فَسَأَلَتْهُ أَنْ یَرُدَّهَا عَلَیْهَا فَقَالَ لَهَا ائْتِینِی بِأَسْوَدَ أَوْ أَحْمَرَ یَشْهَدُ لَکِ بِذَلِکِ فَجَاءَتْ بِأَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ (وَ أُمِّ أَیْمَنَ فَشَهِدَا لَهَا فَکَتَبَ لَهَا بِتَرْکِ التَّعَرُّضِ فَخَرَجَتْ وَ الْکِتَابُ مَعَهَا فَلَقِیَهَا عُمَرُ فَقَالَ مَا هَذَا مَعَکِ یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ (قَالَتْ کِتَابٌ کَتَبَهُ لِیَ ابْنُ أَبِی‌قُحَافَهًَْ قَالَ أَرِینِیهِ فَأَبَتْ فَانْتَزَعَهُ مِنْ یَدِهَا وَ نَظَرَ فِیهِ ثُمَّ تَفَلَ فِیهِ وَ مَحَاهُ وَ خَرَقَهُ فَقَالَ لَهَا هَذَا لَمْ یُوجِفْ عَلَیْهِ أَبُوکِ بِخَیْلٍ وَ لَا رِکَابٍ فَضَعِی الْحِبَالَ فِی رِقَابِنَا فَقَالَ لَهُ الْمَهْدِیُّ یَا أَبَاالْحَسَنِ (حُدَّهَا لِی فَقَالَ حَدٌّ مِنْهَا جَبَلُ أُحُدٍ وَ حَدٌّ مِنْهَا عَرِیشُ مِصْرَ وَ *حَدٌّ مِنْهَا سِیفُ الْبَحْرِ وَ حَدٌّ مِنْهَا دُومَهًُْ الْجَنْدَلِ فَقَالَ لَهُ کُلُّ هَذَا قَالَ نَعَمْ یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ هَذَا کُلُّهُ إِنَّ هَذَا کُلَّهُ مِمَّا لَمْ یُوجِفْ *عَلَی أَهْلِهِ رَسُولُ اللَّهِ (بِخَیْلٍ وَ لَا رِکَابٍ فَقَالَ کَثِیرٌ وَ أَنْظُرُ فِیهِ. امام کاظم (علیه السلام)- علی‌بن‌اسباط گوید: وقتی امام رضا (علیه السلام) بر مهدی [عبّاسی] وارد شد، دید که او حقّی را که به ظلم غصب شده به صاحب حقیقی آن بازمی‌گرداند، پرسید: «ای امیرمؤمنان! آنچه از ما به ظلم غصب شده چرا به ما بازگردانده نمی‌شود»؟ پرسید: «ای اباالحسن (علیه السلام)! آن کدام حق است»؟ فرمود: «وقتی خداوند تبارک و تعالی فدک و حوالی آن را برای پیامبر خود (صلی الله علیه و آله) فتح نمود، از آنجا که برای فتح آن اسب و مرکبی رانده نشده بود، به پیامبر خود (صلی الله علیه و آله) وحی‌کرد که؛ وَ آتِ ذَا الْقُرْبَی حَقَّهُ و پیامبر (صلی الله علیه و آله) ندانست که منظور، چه کسانی هستند و لذا دراین‌باره از جبرئیل پرسید و جبرئیل از خداوند پرسید و خدا به او وحی کرد که فدک را به فاطمه (سلام الله علیها) بده، پیامبر (صلی الله علیه و آله) فاطمه (سلام الله علیها) را صدا کرد و فرمود: «ای فاطمه (سلام الله علیها)! خدا به من امر کرده است که فدک را به تو بدهم». فاطمه (سلام الله علیها) گفت: «من آن را از خدا و از تو می‌پذیرم». در زمان حیات رسول خدا (صلی الله علیه و آله) همیشه وکلای فاطمه (سلام الله علیها) در آنجا بودند، وقتی ابوبکر به خلافت رسید، وکلا و گماشته‌های فاطمه (سلام الله علیها) را از آنجا بیرون کرد، فاطمه (سلام الله علیها) نزد ابوبکر آمد و از او خواست فدک را به او بازگرداند، ابوبکر گفت: «سرخ یا سیاه بیاور تا برای اثبات گفته‌ها و ادّعایت شهادت بدهد». فاطمه (سلام الله علیها) امیرالمؤمنین (علیه السلام) و اُمّ اَیْمَن را آورد و آن‌ها به سود او شهادت دادند، ابوبکر نوشت که باید متعرّضان، فدک را ترک کنند و به فاطمه (سلام الله علیها) تحویل دهند. فاطمه (سلام الله علیها) درحالی‌که نامه‌ی ابوبکر را در دست داشت بیرون آمد، در راه عُمَر او را دید و پرسید: «این چیست در دست تو ای دختر محمّد (صلی الله علیه و آله)»؟! فاطمه (سلام الله علیها) فرمود:»نامه‌ای که ابن‌ابی‌قُحافه برای من نوشته است». گفت: «نشانم بده». فاطمه (سلام الله علیها) امتناع کرد، عمر آن را از دست فاطمه (سلام الله علیها) گرفت و نگاهی به آن انداخت، سپس در آن تف کرد و نوشته‌ها را محو نمود و نامه را پاره کرد و به فاطمه (سلام الله علیها) گفت: «این ملکی است که برای فتح آن اسب و مرکبی رانده نشده، پس ریسمان را در گردن ما قرار بده». مهدی گفت: «ای اباالحسن (علیه السلام)! حدود آن ملک را برایم معیّن کن». فرمود: «یک سوی آن کوه احد و یک طرف آن شهر عرش مصر و یک طرف آن ساحل دریا و یک سوی دیگر آن دومهًْ الجَندَل است». مأمون گفت: «همه‌ی این‌ها را که گفتی»؟! فرمود: «آری، ای امیرالمؤمنین! همه‌ی این‌ها که گفتم، همه‌ی این‌ها که بر شمردم پیامبر (صلی الله علیه و آله) برای فتح آن‌ها اسب و مرکبی نتاخته است». مهدی گفت: «زیاد است، باید دراین‌باره بیشتر بیندیشم».

تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۸، ص۱۴۰

 الکافی، ج۱، ص۵۴۳/ بحارالأنوار، ج۴۸، ص۱۵۶/ نورالثقلین/ البرهان

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.